بسمه تعالی
امروز رو میتونم یک روز خوب بدونم، هرچند که در هفتاد هشتاد درصدش اتفاق خاصی نیافتاد.
اون بیست سی درصد باقی مونده هم به واسطه بیرون رفتنم و گشت و گذار میون مردم روز دلچسبی شد. چیزایی که گاهی دیدم و دلم میخواد قاب کنم بذارمشون گوشه دلم و گهگاه که دلم میگیره یه نگاهی بهشون بندازم یا باهاشون به خودم یادآوری کنم کجاییم و زندگی چیه؟ چی میخوام؟
وسط راهم که داشتم میرفتم یه دختره جلوم بود و داداشش. داداشه کوچولو بود و یحتمل دبستانی یا دبیرستان دوره اول (راهنمایی سابق)، شونهاش تا آرنج آبجیش بود و خواهره دستشو انداخته بود دور شونش و باش حرف میزد و سر به سرش میذاشت. قیافه پسر کوچیکه تقریبا شبیه همون موقعهای خودم بود. لاغر مردنی و عینکی. یاد همون موقع از بچگیام افتادم. یاد اینکه چهقدر یوسف مابانه تو دامن پدر و مادر میموندم و خواهرا و برادرام نمیتونستن نه من و نه ابوی و نه والده رو راضی کنن که به یه فراق یکی دو ساعته رضایت بدیم. اون لحظه حیفم اومد که چرا اون موقعها زیربار نرفته بودم؟ چرا مامان و بابا نذاشته بودن برم؟ به چیزایی فکر کردم که شاید همین حالا دارم از دستشون میدم و شاید یک روز دلم بخواد برگردم و دوباره از نو بخوام تجربشون کنم.
دومیشم تو همین مایهها بود. یک خونواده سه نفره بودن. پدر و مادری جوون و دختر هفت هشت سالشون. راجع به مارشمالو - جان شما اگر بدونم چی هست - حرف میزدن. دختره ذوق زده بود و احتمالا یا قرار بود بخورن یا خورده بودن یا شایدم از اون بچههای ذاتا ذوق زده بود. ولی بچه شیرینی بود که خودش توی این عصربچههای لوس موهبتی و اینکه راستش توی اون همه مسیر که انواع و اقسام خونواده ها عبوس و اخمآلو و چاقطور به ویترینها نگاه میکردن اینها رنگ داشتن. همون چیزی بودن که شاید یک روزگاری غایت آرزوهام بود. اون زمانی که هدفم به پیدا کردن یه روش عملی برای بقا تا زمان مرگم ختم میشد. قبل از اینکه بفهمم آدم اینجور زندگیها نیستم. ولی خب حداقل بهم یادآوری کردن چه چیزی میتونه تا سر حد غلیان کردن سلولهای آدم بهش - شایدم فقط به من - احساس رضایت بده؛ خوونواده شاد!
یک چیز دیگهای هم که از اونجا یادم یه بابا یا شایدم بابابزرگ شارلاتان بود! نه بدشها! از اوون خوباش. یک چیزی برای بچه فسقلیش نگرفته بود و با یه داستان صد من یه غازی که هیچ موجود صاحب منطقی رو قانع نمیکرد، مخ بچه طفل معصوم رو شستشو میداد. یادش بخیر. خودمم پسرخاله شارلاتانی بودم یه زمانی.
الانم موسیقی غمگین گذاشتم و دارم حرص میخورم که چرا جای هزارتا چیزی که میخواستم پا شدم رفتم کفش گرفتم؟ اونم حالایی که دستم تو جیب خودم نیست.
بگذریم، قابهای من قشنگن، دیر وقته و خدا هم مثل همیشه بزرگه بزرگه بزرررررررگه!
درباره این سایت