به نام خدایی که روز و شب را در هم آمیخت
سلام،
این اولین مطلبم هستش یک جورایی وسواس دارم راجع بهش، یک معلمی داشتم که خیلی روی شروع جوابها و نوشتهها و . حساس بود و البته هنوزم هست. بهم میگفت شروعها ما رو معرفی میکنن و تغییر دادن نگرشی که در اولین برخوردها پیش میآد خیلی سخته. از همین جهت تصمیم گرفتن برای این که پجوری و با چی شروع کنم یک مقداری درگیرم کرد. به سرم زد از مسائل روز و اینا بگم، بعد پشیمون شدم و گفتم معرفی کتاب بنویسم و یک بخشی از وجودم هم سیخونک میزد که با یکی از منولوگهای فلسفیم شروع کنم ولی نه. برای اولین یه اولین لازمه. شاید به همین خاطره که میخوام برم سراغ اولین مایملکم؛ اسمم.
راستش معنیش رو نمیدونستم، یعنی حتی بهش فکر هم نکرده بودم و تو عالم بچگی برای سر و تهش خان و سلطان و آقا و جناب و دکتر مهندس و الی آخر میذاشتم. روز و روزگار میگذشت تا رسیدم به دوّم راهنمایی - دروغ نگم یادم نیست و شاید سوم بوده باشه- و سر کلاس بهترین معلمی که تا به امروز داشتم. همین وسط بگم که خدا رو شکر توی زندگیم معلم و استاد خوب تو زندگیم کم نداشتم و اگر چپ و راست بهشون اشاره میکنم یا ازشون نقل قول میکنم به بزرگی خودتون ببخشید. بگذریم.میگفتم، کلاس عربی بود و معلممون که تازه از در کلاس اومده بود و از ما پرسید کسی میدونه معنی اسمش چیه؟ رفیق صمیمیم مصطفی دست بالا کرد و گفت آقا بابابزرگم گفته معنی اسمم میشه با صفا! معلم ما هم یکی از ابروهاش رو انداخت بالا و چشمهاش رو بست. ژست مخصوصش بود و بعدش با یک لحن کشدار زیر کتابی گفت: چرت نگو بچه جان، مصطفی یعنی برگزیده. بعدشم نشست روی میزش و گفت که میخواد با معنی اسم و فامیلهامون حضور غیاب کنه و البته قبلش مطمئن شد حداقل براساس شماره هامون توی دفترش جواب بدیم. شروع که کرد ترکیبهای جالب و بامزه بودن که همه ما رو میخندوند و آتو میموند برای روز مبادا؛ از دوری کننده سنگتراش تا درخت بخشنده و پرنده کوچک تیره بخت (که از قضا یکی از بچههای خیلی درشت هیکل هم بود!) و با همین فرمون رفت تا رسید به من و یک لحظه صبر کرد. میدونستم - از روی شماره - نوبت منه و کنجکاو بودم ببینم معنی اسم و فامیلم چی هست؟ لب باز کرد:
- ستایششده ترین یکتاپرست؟
دستم رو بالا بردم. فکر کنم غیر از خودم همه اون خان و مان و سلطانها هم از خجالت جلوی اسمم آب شدن.
معنی اسم شما چیه؟
بسمه تعالی
امروز رو میتونم یک روز خوب بدونم، هرچند که در هفتاد هشتاد درصدش اتفاق خاصی نیافتاد.
اون بیست سی درصد باقی مونده هم به واسطه بیرون رفتنم و گشت و گذار میون مردم روز دلچسبی شد. چیزایی که گاهی دیدم و دلم میخواد قاب کنم بذارمشون گوشه دلم و گهگاه که دلم میگیره یه نگاهی بهشون بندازم یا باهاشون به خودم یادآوری کنم کجاییم و زندگی چیه؟ چی میخوام؟
وسط راهم که داشتم میرفتم یه دختره جلوم بود و داداشش. داداشه کوچولو بود و یحتمل دبستانی یا دبیرستان دوره اول (راهنمایی سابق)، شونهاش تا آرنج آبجیش بود و خواهره دستشو انداخته بود دور شونش و باش حرف میزد و سر به سرش میذاشت. قیافه پسر کوچیکه تقریبا شبیه همون موقعهای خودم بود. لاغر مردنی و عینکی. یاد همون موقع از بچگیام افتادم. یاد اینکه چهقدر یوسف مابانه تو دامن پدر و مادر میموندم و خواهرا و برادرام نمیتونستن نه من و نه ابوی و نه والده رو راضی کنن که به یه فراق یکی دو ساعته رضایت بدیم. اون لحظه حیفم اومد که چرا اون موقعها زیربار نرفته بودم؟ چرا مامان و بابا نذاشته بودن برم؟ به چیزایی فکر کردم که شاید همین حالا دارم از دستشون میدم و شاید یک روز دلم بخواد برگردم و دوباره از نو بخوام تجربشون کنم.
دومیشم تو همین مایهها بود. یک خونواده سه نفره بودن. پدر و مادری جوون و دختر هفت هشت سالشون. راجع به مارشمالو - جان شما اگر بدونم چی هست - حرف میزدن. دختره ذوق زده بود و احتمالا یا قرار بود بخورن یا خورده بودن یا شایدم از اون بچههای ذاتا ذوق زده بود. ولی بچه شیرینی بود که خودش توی این عصربچههای لوس موهبتی و اینکه راستش توی اون همه مسیر که انواع و اقسام خونواده ها عبوس و اخمآلو و چاقطور به ویترینها نگاه میکردن اینها رنگ داشتن. همون چیزی بودن که شاید یک روزگاری غایت آرزوهام بود. اون زمانی که هدفم به پیدا کردن یه روش عملی برای بقا تا زمان مرگم ختم میشد. قبل از اینکه بفهمم آدم اینجور زندگیها نیستم. ولی خب حداقل بهم یادآوری کردن چه چیزی میتونه تا سر حد غلیان کردن سلولهای آدم بهش - شایدم فقط به من - احساس رضایت بده؛ خوونواده شاد!
یک چیز دیگهای هم که از اونجا یادم یه بابا یا شایدم بابابزرگ شارلاتان بود! نه بدشها! از اوون خوباش. یک چیزی برای بچه فسقلیش نگرفته بود و با یه داستان صد من یه غازی که هیچ موجود صاحب منطقی رو قانع نمیکرد، مخ بچه طفل معصوم رو شستشو میداد. یادش بخیر. خودمم پسرخاله شارلاتانی بودم یه زمانی.
الانم موسیقی غمگین گذاشتم و دارم حرص میخورم که چرا جای هزارتا چیزی که میخواستم پا شدم رفتم کفش گرفتم؟ اونم حالایی که دستم تو جیب خودم نیست.
بگذریم، قابهای من قشنگن، دیر وقته و خدا هم مثل همیشه بزرگه بزرگه بزرررررررگه!
درباره این سایت